خدا بود و دیگر هیچ نبود شهید دکتر مصطفی چمران مصطفی به روایت غاده - 6 آن وقتها او اصلاً فارسی بلد نبود. نمیفهمید امام موسی و مصطفی با هم چی میخوانند؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت. که: الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها. وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم. چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم. در لبنان این طور نیست. خودم میفهمیدم که مردم رحم میکنند، میگویند این خارجی است، آداب ما نمیفهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم. اما کجا؟ کمی خانه مادر جان بودم، دوستان بودند. هرشب را یک جا میخوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی. شبهای سختی را میگذراندم. لبنان شلوغ بود. خانهمان بمباران شده بود و خانوادهام رفته بودند خارج. از همه سختتر روزهای جمعه بود. هر کس میخواهد جمعه را با فامیلش باشد و من میرفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس میکردم دل شکستهام، دردم زیاد، و به مصطفی میگفتم: تو به من ظلم کردی.
ادامه مطلب ... مصطفی به روایت غاده ـ ۵ وقتی رسیدم، مصطفی نبود و من نمیدانستم اصلاً زنده است یا نه. سختترین روزها، روزهای اول جنگ بود. بچههای خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر. در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم. بعد که بمبارانها سخت شد به استانداری منتقل شدیم. خیلی بچههای پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم، مصطفی در «نورد» اهواز بود درحال جنگ. یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم. خیلی سخت بود این روزها، هیچ خبری از او نداشتم، از هم پراکنده بودیم. موشکهایی که میزدند خیلی وحشت داشت. هر جا میرفتم میگفتند: مصطفی دنبالتان میگشت. نه او میتوانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم. در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم. هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار میکردم. آنها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمیدانست با چه منظره ایی مواجه میشود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود. گفتند شهدا اینجایند. کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها. جسد، جسد، جسد. غاده وحشت کرد، بیهوش شد و افتاد. اما کم کم آشنا شدم. در اهواز خودم کشو میکشیدم و بچهها را دانه دانه تحویل میگرفتم. شبها که میرفتم میگفتم فرد ا جسد کی را باید پیدا کنم؟روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار میکردم و پیام عربی میدادم. بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما، پشت سر ما، این طرف، آن طرف. با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود. خیلی وقتها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمیکردم و بعد برایش یک کاغذ کوچک میآمد که «اترکک لله». در لبنان هم این کار را میکرد، آنجا قابل تحمل بود. ولی یکبار در سردشت بودم. فارسی بلد نبودم وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ میآید برای من «اترکک لله» و میرفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد. همه وجودم یک گوش میشد برای ترقی این خبر و خودم را آماده میکردم برای تمام شدن همه چیز. ادامه مطلب ... مصطفی به روایت غاده - 4 اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کردهاید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کردهاید. خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را میدانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما میبینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس میخورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمیکنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش میدانند و فقیر و بیکس بودنش. امام موسی میگفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید. من آن وقت نمیفهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی میافتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا میکرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، میگفتند: ما نمیتوانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشتهاید؟ مصطفی میگفت: من به کسی نمیگویم اینجا بماند. هر کسی میخواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نماندهام. تا بتوانم، میجنگم و از این پایگاه دفاع میکنم، ولی کسی را هم مجبور نمیکنم بماند. آنقدر این حرفها را با طمأنینه میزد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد ادامه مطلب ... مصطفی به روایت غاده - 3 آن شب وقتی رسیدم خانه، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه میکردند. تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکردهام، اذیت نکردهام، ولی برای اولین بار میخواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر میخواهم. پدرم فکر میکرد مسئله من با مصطفی تمام شده، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمیزدم پرسید: چی شده؟ چرا؟ بیمقدمه، بیآنکه مصطفی چیزی بداند، گفتم: من پس فردا عقد میکنم. هر دو خشکشان زد. ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است. فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آوردهام! مصطفی اصلاً نمیدانست من دارم چنین کاری میکنم. مادرم خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد، و برای اولین بار میخواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی؟ گفتم: دکتر چمران. من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد. مصطفی به من گفت دیگر نتیجهای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت. پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواستهاید فراهم کردهام، ولی من میبینم این مرد برای شما مناسب نیست. او شبیه ما نیست، فامیلش را نمیشناسیم. من برای حفظ شما نمیخواهم این کار انجام شود. ادامه مطلب ... مصطفی به روایت غاده ـ 2 بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر میکردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او میترسند باید آدم غسیای باشد، حتی میترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدتها قبل میشناخته حرف میزد. عجیب بود. به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود. ادامه مطلب ... مصطفی به روایت غاده-1
سالها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت میگذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت میکند، داستان «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.» ادامه مطلب ... درباره وبلاگ «روحیهی پر نشاط و دلهای پاك دانشجویان این امید را به انسان میبخشد كه نه به نحو استثنا بلكه به نحو قاعده فرآوردهی دانشگاه جمهوری اسلامی چمرانها باشند.» آخرین مطالب نويسندگان پیوندهای روزانه پيوندها |
|||
|