خدا بود و دیگر هیچ نبود شهید دکتر مصطفی چمران یاسین مدیا مجموعه ای صوتی را با عنوان مجموعه آوای شهدا روی سایت خود قرار داده است که یکی از مجموعه ها مربوط به شهید دکتر مصطفی چمران است.با کلیک بر روی لینک زیر به صفحه ی مورد نظر هدایت می شوید. 89) به خانمِ دکتر می گفتم "زن نباید بعد از غروب پاشو از خونه بذاره بیرون." او هم نمی رفت. یک روز از دکتر پرسید "شما اجازه نمی دهید بروم بیرون؟" دکتر گفت "چرا، من راضیم." بازهم من نمی گذاشتم برود.
90) چهل نفر می خواستندکه بروند پشت تپه ها، نگذارند دشمن نیروها را دور بزند. گفته بودند ممکن است برگشتی نباشد. چهل و هفت نفر داوطلب شدند، با من چهل و هشت نفر. مانده بودیم توی اتوبوس منتظرکه نفربر بیاید. نیامد. زیاد صبرکردیم، خبری نشد. تلفن کردم به دکتر. خندید. خیلی خندید. گفت "کجایی تو؟ من فکرکردم رفتی بهشت. زود برگرد." اتوبوس اشتباه رفته بود. عراق هم منطقه را زده بود، با همه ی نیروهایش.
91) پل زده بودیم، با تیوب کامیون. دکتر آمد و با جیپ از روی پلمان رد شد.و بعد برگشت و بچه ها را یکی یکی بوسید. شصت و پنج نفر بودیم یا شصت و هفت تا، درست خاطرم نیست.
92) با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت، نه شورای عالی دفاع. یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بیا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمی آد." گفت "نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همین فردا می ریم." 85) دستور این بود؛ یک تراورس، یک موتور برق و دو عدد لامپ. یک الاغ را با این ها مجهز می کردیم و می فرستادیم پشت تپه. باید آتش تهیه شان را می دیدی. فکر می کردیم اگر با این همه مهمات بهمان حمله می کردند، چه کار می کردیم.آن ها هم لابد به این فکر می کردند که این تانک ها از کجا پیدایشان شده است.
86) می گفتند "چمران همیشه توی محاصره است." راست می گفتند. منتها دشمن مارا محاصره نمی کرد. دکتر نقشه ای می ریخت. می رفتیم وسط محاصره، محاصره را می شکستیم و می آمدیم بیرون.
87) سوسنگرد را ما آزاد کردیم. یعنی راستش خدا آزاد کرد؛ ما هم بودیم، دکتر هم بود، ارتشی ها هم به موقع آمدند، آن ها هم بودند. نقشه را دکتر کشیده بود. ما از جنوب شهر عملیات را شروع کردیم. بعد دکتر و نیروهایش رفتند سمت غرب. قصدشان این بودکه تانک هارا دنبال خودشان بکشانند، موفق شدند.نیم ساعت بعد یک پاکت سیگار رسید دست تیمسار فلاحی. رویش دست خط و امضای دکتر بود. تیمسار یادداشت را که خواند دستور داد وارد عمل شوند. سوسنگردرا همان خدا آزاد کرد.
88) مریض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمی ری تهران؟دوایی،دکتری؟" گفت "عزیز جان، نفس این بچه ها خوبم می کند."
نمازهایت را عاشقانه بخوان.
حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری قبلش فکر کن چرا داری نماز می خوانی و با چه کسی قرار ملاقات داری.
آن وقت کم کم لذت می بری از کلماتی که در تمام عمر داری تکرارشان می کنی ولی از تکرارشان لذت می بری.
تکرار هیچ چیز جز نماز در این دنیا قشنگ نیست.
شهید مصطفی چمران
16 آذر ماه سال 1332 به دليل قرار گرفتن در بطن ايام حکومت طاغوت، از تاريخ نگاري بسيار ضعيفي برخوردار است. خفقان حاکم بر آن سال ها و سالمند شدن شهود اصلي ماجرا در سال هاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي باعث شد که تاريخ شفاهي اين حادثه سرنوشت ساز که از آن با عنوان سر آغاز جنبش دانشجويي ايران ياد مي شود از ضعف فراواني برخوردار باشد. آن چه خواهيد خواند از معدود تک نگاري هاي بجا مانده از شهود 16 آذر سال 1332 است که به قلم شهيد مصطفي چمران و در سال 1341 به رشته تحرير در آمده است:
از آن روزيعني 16 آذر 1332، 9سال مي گذرد ولي وقايع آن روز چنان در نظرم مجسم است که گويي همه را به چشم مي بينم; صداي رگبار مسلسل در گوشم طنين مي اندازد، سکوت موحش بعد از رگبار بدنم را مي لرزاند، آه بلند و ناله جانگداز مجروحان را در ميان اين سکوت دردناک مي شنوم، دانشکده فني خون آلود را در آن روز و روزهاي بعد به راي العين مي بينم.
آن روز ساکت ترين روزها بود و چون شواهد و آثار احتمال وقوع حادثه اي را نشان مي داد، دانشجويان بي اندازه آرام و هوشيار بودند که به هيچ وجه بهانه اي به دست کودتاچيان حادثه ساز ندهند. پس چرا و چگونه دانشگاه گلوله باران شد؟ و چطور سه نفر از بهترين دوستان ما، بزرگ نيا، قندچي و رضوي به شهادت رسيدند؟
اعمال خائنانه دولت کودتا هرروز بر بغض و کينه مردم مي افزود و بر آتش خشم وغضب آنان دامن مي زد. از روز 14 آذر تظاهراتي که در گوشه به وقوع مي پيوست وسعت گرفت و در بازار و دانشگاه عده اي دستگير شدند. روز 15 آذر مجددا تظاهرات بي سابقه اي در دانشگاه و بازار صورت گرفت. در دانشکده هاي پزشکي، حقوق و علوم، دندانپزشکي، تظاهرات موضعي بود و جلوي هر دانشکده مستقلا انجام مي گرفت و سرانجام با يورش سربازان خاتمه مي يافت و عده اي دستگير شدند. در بازار نيز همزمان با تظاهرات دانشجويان، مردم دست به اعتصاب زده شروع به تظاهرات کردند و عده اي به وسيله مامورين نظامي گرفتار شدند.
ادامه مطلب ... 81) وقتی دکتر تیر خورد، همه ی بچه ها آمدنددیدنش. باور نمی کردند. می گفتند دکتر رویین تن است. تصرف دارد روی گلوله ها. مسیرشان را عوض می کند. از این حرف ها. دکتر وقتی شنید، خیلی خندید. 82) وقتی پیغامش رسید، هرچه مهمات بود برداشتم و آمدم. چشمم که به چشمش می افتاد، خجالت می کشیدم. بغلم کرد و اشکش سرازیر شد. اول نفهمیدم اشک شوق است، یا ناراحتی. گفت "بچه ها دارند تلف می شوند، ما شده ایم وجه المناقشه ی سیاسیون." با هم مهمات را بین نیروها تقسیم کردیم.
83) گفت"ببین فلانی، من هم توی انگلیس دوره دیده م، هم توی آمریکا، هم توی اسرائیل. خیلی جنگیده م. فرمان ده زیاد دیده م. دکتر چمران اولین فرماندهیه که موقع جنگیدن جلوی نیروهاست و موقع غدا خوردن عقب صف."
84) گفتم "شما حالتون خوش نیست. مریض شده ین."گفت "نه، خوبم." گفتم "تب ولرز کرده ین؟" سرش را انداخت پایین. گفت "نه عزیز، گرسنه م." دو روز چیزی نخورده بود. همه جا را دنبال غذا گشتم ؛ هیچی نبود، هیچی. یعنی یک ذره خرما یا قند هم نبود. رفتم پیش خانمش. گفتم "این جا چیزی پیدانمی شود، بگذارید برویم داخل شهر."گفت "نه." قایم شده بودم توی انبار. بغض کرده بودم و از گونی نان خشک ها، جاهایی که کپک نداشت می شکستم و می گذاشتم توی سینی. گریه ام بند نمی آمد.
بسم الله الرحمن الرحیم
من اعتقاد دارم که خدای بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل کرده است پاداش میدهد، و ارزش هر انسانی به اندازه درد و رنجی است که در این راه تحمل کرده است، و میبینیم که مردان خدا بیش از هر کس در زندگی خود گرفتار بلا و رنج و درد شده اند، علی بزرگ را بنگرید که خدای درد است که گویی بند بند وجودش با درد و رنج جوش خورده است. حسین را نظاره کنید که در دریایی از درد و شکنجه فرو رفت که نظیر آن در عالم دیده نشده است، و زینب کبری را ببینید که با درد و رنج انس گرفته است.
درد دل آدمی را بیدار میکند، روح را صفا میدهد، غرور و خود خواهی را نابود میکند. نخوت و فراموشی را از بین میبرد، انسان را متوجه وجود خود میکند.
انسان گاه گاهی خود را فراموش میکند، فراموش میکند که بدن دارد، بدنی ضعیف و ناتوان که، در مقابل عالم و زمان کوچک و ناچیز و آسیب پذیر است، فراموش میکند که همیشگی نیست، و چند صباحی بیشتر نمیپاید، فراموش میکند که جسم مادی او نمیتواند با روح او هم پرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و مطلقیت و غرور و قدرت میکند، سرمست پیروزی و اوج آمال و آرزوهای دور و دراز خود، بی خبر از حقیقت تلخ و واقعیتهای عینی وجود، به پیش میتازد و از هیچ ظلم وستم رو گردان نمیشود. اما درد آدمی را به خود میآورد، حقیقت وجود او را به آدمی میفهماند و ضعف و زوال و ذلت خود را درک میکند و دست از غرور کبریایی برمیدارد، و معنی خودخواهی و مصلحت طلبی و غرور را میفهمد و آن را توجه نمیکند.
ادامه مطلب ... 77) لاک پشته به موقع رسید، با یک قابلمه خشاب. می دانستم کار دکتر است، نمی دانستم چه طور به ش فهمانده بود بیاید پیش من.
78) بالاخره برگشتند، هشتاد و هشت نفر از نود نفر. قبل از ظهر بی سیم زدند که "محاصره شدیم." دکتر به حسن نگاه کرد. حسن با همان نگاه گفت "چشم." سرشب رسیدند آنجا. حسن چند نفر را فرستاد برای سازمان دهی، خودش و بقیه هم سنگر گرفتند و شروع کردند راه باز کردن.عراقی ها هم هرچه آتش داشتند می ریختند سرشان.نصفه شب دوباره بی سیم زدند. صدای بی سیم چی می لرزید "دکتر! حسن شهید شده، بقیه هم همه شهید شده ن. چه کار کنیم؟"دکتر گفت "حسن چهارده تا جون داره، هنوز چهارتاش مونده." بالاخره راه را باز کردند و همه برگشتند. دکتر منتظرش بود. منتظر همه شان بود.
79) کارمان همین بود؛ هرکدام یک نی بلند گرفته بودیم دستمان و موشک که می آمد، با نی می زدیم به سیمش. بعدا برای هر کس تعریف می کردیم، خیال می کرد شوخی می کنیم. انگار فقط دکتر بلد بود چه طور موشک کنترل شونده را منحرف کند.
80) بولدوزرهای عراقی کانال می کندند. چند تا تانک مانده بوبدند پشتیبانی. دکتر به م گفت "عزیز، بشمار این تانک ها را." گفتم "دوربین ندارم. یه آرپی جی دارم که دوربین داره. گفت "با همون دوربین آرپی جیت شمار." تا بشمارم رفته بود. جلوتر، یک عراقی ستون پنجمی گرفتیم و با خودمان بردیم. رسیدیم پشت تانک ها، وسط دشمن. بی سر و صدا چهار تا تانک را فرستادیم هوا و برگشتیم.
73) دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند. می گفتند دستور از بنی صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده. فقط می شنید که "من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم؟" رو کرد به من، گفت "برو آن جا آرپی جی بگیر. ندادند به زور بگیر برو عزیز جان." 74) نگاه می کرد به چشم هات و تو می شنیدی که حالا دیگر ما دوستیم، برادریم، با هم کار می کنیم.با چشم هاش، صیغه ی برادری می خواند.
75) گفت "سید، می ری رو جاده؟" گفتم "اگر شما امر کنید، می رم." جلو را نشان داد و گفت "یک کوچه آن جاست، هفت کیلومتری. آن جا پناه بگیر ببینم چه می شود." جاده توی تیررس بود. کلاه کاسکت را بالا می آوردی، می زدند. سوار شدیم و رفتیم. گلوله می آمد. زیاد هم می آمد. تیز می رفتیم و صلوات می فرستادیم. کوچه سر جایش بود آمدیم پایین و نشستیم، گریه کردیم.دکتر بی سیم زد "شروع کنید" شروع کردیم. یک، دو، سه... چهار دهمی تانک فرمان دهی بود. موشکمان تمام شد. صبر کردیم بقیه برسند.
76) تصمیم گرفتم بروم پیشش، توی چشم هاش نگاه کنم و بگویم "آقا اصلا جبهه مال شما. من می خوام برگردم." مگر می شد؟ یک هفته فکر کردم، تمرین کردم. فایده نداشت. مثل همیشه، وقتی می رفتم و سلام می کردم، انگار که بداند ماجرا چیست، می گفت "علیک السلام" و ساکت می ماند. دیگر نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. لبخند می زد و می گفت "سید، دو رکعت نماز بخوان درست می شه."
درباره وبلاگ «روحیهی پر نشاط و دلهای پاك دانشجویان این امید را به انسان میبخشد كه نه به نحو استثنا بلكه به نحو قاعده فرآوردهی دانشگاه جمهوری اسلامی چمرانها باشند.» آخرین مطالب نويسندگان پیوندهای روزانه پيوندها |
|||
|