خدا بود و دیگر هیچ نبود شهید دکتر مصطفی چمران خاطره ای از زبان همسر دکتر چمران
حاضر نبود كولر روشن كند!
تا روزي كه ايشان زخمي شد. آن روز عسگري – يكي از بچه هايي كه در محاصره سوسنگرد با مصطفي بود – گفت :
- اكبر شهيد شد، دكتر زخمي.
من ديوانه شدم ، گفتم : كجا؟
گفت : بيمارستان.
باورم نشد. فكر كردم ديگر تمام شد. وقتي رفتم بيمارستان، ديدم آقاي خامنه اي آنجا هستند. مصطفي را از اتاق عمل مي آوردند، مي خنديد. خوشحال شدم. خودم را آماده كردم كه منتقل مي شويم تهران و تا مدتي راحت مي شويم. شب به مصطفي گفتم : مي رويم؟ خنديد و گفت:
- نمي روم. من اگر بروم تهران روحيه ي بچه ها ضعيف مي شود . اگر نمي توانم در خط بجنگم ، لااقل اينجا باشم، در سختي هايشان شريك باشم.
من خيلي عصباني شدم. باورم نمي شد. گفتم:
- هر كس زخمي مي شود ، مي رود كه رسيدگي بيشتر بشود. اگر مي خواهيد مثل ديگران باشيد، لااقل در اين مسئله مثل ديگران باشيد.
ولي مصطفي به شدت قبول نمي كرد. مي گفت:
- هنوز كار از دستم مي آيد . نمي توانم بچه ها را ول كنم. در تهران كاري ندارم.
حتي حاضر نبود كولر روشن كند . اهواز خيلي گرم بود و پاي مصطفي توي گچ.
پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون مي آمد، اما مي گفت:
- چطور كولر روشن كنم ، وقتي بچه ها در جبهه زير گرما مي جنگند؟
همين غذايي را مي خورد كه همه مي خورند.
همسر شهيد دكتر چمران – چمران به روايت همسر نظرات شما عزیزان:
عالی بود
مرسی
درباره وبلاگ «روحیهی پر نشاط و دلهای پاك دانشجویان این امید را به انسان میبخشد كه نه به نحو استثنا بلكه به نحو قاعده فرآوردهی دانشگاه جمهوری اسلامی چمرانها باشند.» آخرین مطالب نويسندگان پیوندهای روزانه پيوندها |
|||
|