خدا بود و دیگر هیچ نبود شهید دکتر مصطفی چمران 21) چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتی از این ده به ده دیگر می رفتیم، می دید که بچه ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند. ماشین را نگه می داشت، پیاده می شد و می رفت بچه را بغل می کرد. صورتش را با دستمال پاک می کرد و او را می بوسید. بعد هم راه بچه شروع می کرد به گریه کردن. ده دقیقه، یک ربع، شاید هم بیش تر. 22) ماهی یک بار، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را جمع می کردند. دکتر می گفت "هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می ریزد." 23) جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفی می شناختندش. می گفتند "دکتر مصطفی چشم ماست، دکتر مصطفی قلب ماست." 24) من نفر دومی بودم که تنها گیرش آوردم. تنها راه می رفت؛بدون اسلحه. گفتم "من پول گرفته م که تو رو بکشم." چیزی نگفت. گفتم "شنیدی؟". گفت "آر ه." دروغ می گفت. اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم فرار کنم، می ماندم ببینم این یارو ایرانیه چه جور آدمی است. نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ «روحیهی پر نشاط و دلهای پاك دانشجویان این امید را به انسان میبخشد كه نه به نحو استثنا بلكه به نحو قاعده فرآوردهی دانشگاه جمهوری اسلامی چمرانها باشند.» آخرین مطالب نويسندگان پیوندهای روزانه پيوندها |
|||
|