تصميم براى درهم شكستن محاصره
در تاريخ ۵۹/۸/۲۶ حمله ما براى آزاد كردن سوسنگرد، و درهم شكستن كفر و ظلم و جهل (آغاز شد).
تانكهاى ارتشى در خط اَبوحُمَيظِه سنگر گرفتند، و دشمن نيز بشدت اين منطقه را زير آتش قرار داده بود و گلوله هاى توپ فراوانى در گوشه و كنار بر زمين مى خورد. من نيز صبح زود حركت كرده بودم، قسمت بزرگى از نيروهاى ما محافظت از جاده حميديه -ابوحميظه را به عهده گرفته بودند، من بعضى از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب مى كردم و به جلو مى بردم. تيمسار فلاحى و آقاى مهندس غرضى نيز با ما بودند، در ابوحميظه قرار گذاشتيم كه آنان بمانند، زيرا تيمسار فلاحى مسئوليت داشت تا نيروهاى ارتشى را هماهنگ كند، و فقط او بود كه در آن شرايط مى توانست قدرت ارتش را براى پيشتيبانى ما به حركت درآورد. ما تصميم گرفتيم كه با گروه هاى چريكى، حمله به سوسنگرد را آغاز كنيم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازيم، زيرا دو طرف، در محلهاى خود ايستاده و به يكديگر تيراندازى مى كردند، و اين وضع نمى توانست تعيين كننده پيروزى باشد؛ چه بسا كه دشمن با آتش قويتر و تانكهاى بيشتر، قدرت داشت كه نيروهاى ارتش ما را درهم بكوبد. دشمن مى ترسيد و شك داشت، محاسباتش هنوز به طور قطعى به نتيجه نرسيده بود، بنابراين هر دو طرف در جاى خود ايستاده و به هم تيراندازى مى كردند…
محركى لازم بود تا اين تعادل شوم را برهم زند و صفحه سياه صدام را در سوسنگرد واژگون كند. اين محرك حياتى و اساسى، همان نيروهاى چريكى بودند كه با شوق و ذوق براى شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از اينرو فوراً اين نيروهاى مردمى را سازماندهى كردم.
گروه «بختيارى» را كه بيشتر، از صنايع دفاع آمده بودند و در كردستان نيز خدمات و فداكاريهاى زيادى كرده بودند و براستى تجربه داشتند، مسئول جناح چپ كردم، و آنان نيز كه حدود ۹۰نفر بودند از داخل يك كانال طبيعى خشك شده، خود را به نزديكى هاى دشمن رساندند و ضربات جانانه اى به دشمن زدند، و تعداد زيادى از تانكها و تريلرهاى دشمن را از فاصله نزديك منفجر كردند.
گروه دوم بيشتر از افراد محلى تشكيل مى شد و آقاى «امين هادوى»، فرزند شجاع دادستان پيشين انقلاب، آن را هدايت مى كرد. آنان مأموريت يافتند كه از كناره جنوبى رودكرخه، كه كانال كم عمقى نيز براى اختفا داشت، طى طريق كرده از شمال شرقى سوسنگرد وارد شهر شوند. اين گروه نخستين گروهى بود كه پيروزمندانه توانست خود را زودتر از ديگران به سوسنگرد برساند.
مسئوليت گروه سوم را نيز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسيار ورزيده اى در كنار من بودند. برنامه ما اين بود كه از وسط دو جناح چپ و راست، در كنار جاده سوسنگرد، به طور مستقيم به سوى هدف پيش برويم.
توپخانه دشمن بشدت ما را مى كوبيد و ما هم به سوى سوسنگرد در حركت بوديم. جوانان همراهم را تقسيم كردم، چند نفر سيصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقيه نيز مشتاقانه به جلو مى تاختيم. شوق ديدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج ميزد، و هنگامى كه شجاعت و مقاومتهاى تاريخى آنها در نظرم جلوه مى كرد، قطره اشكى بر رخسارم مى غلتيد، ستوان «فرجى» و ستوان «اخوان» را به ياد مى آورم كه با بدن مجروح، با آن روحيه قوى از پشت تلفن با من صحبت مى كردند، درحالى كه سه روز بود كه غذا نخورده و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمى حاكم شرع، دكّانى يا خانه اى را باز كنند و از نان موجود در محل، سدّ جوع نمايند. آن دو صرفاً پس از اين كه حاكم شرع اجازه داد رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب مى توانند اموال مردمى را كه از شهر گريخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگى وارد يك دكّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مايحتاج خود از آنها استفاده كنند. اين تقوى در اين شرايط سخت از طرف اين جوانان پاك رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را مى لرزانيد كه سراز پا نمى شناختم.
به ياد مى آورم خاطره هاى دردناك بى حرمتى هاى سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را كه، حتى به زنان و كودكان خردسال هم رحم نكردند. مرور اين خاطرات، آنقدر مرا عصبانى و نفرت زده كرده بود كه خونم مى جوشيد.به ياد مى آورم كه خاك پاك وطنم، جولانگاه غولان و وحشيان شده است و صدام كثيف، اين مجرم جنايتكار، در نيمه روزى روشن، حمله همه جانبه خود را عليه ايران شروع كرد، درحالى كه ارتش ما اصلاً آمادگى نداشت و هنوز با مشكلات سخت طبيعى خود دست و پنجه نرم مى كرد. اين مجرم يزيدى سبب شد كه منابع كثيرى از ايران و عراق نابود شود كه استعمار و صهيونيسم به ريش همه بخندند!
اين كافر بى دين، ايرانيان را مجوس و كافر خواند و خود را بى شرمانه ابن حسين(ع) و ابن على(ع) قلمداد نمود كه براى نجات اسلام قيام كرده است! اين جانى مجرم، بدون ذره اى خجالت و ناراحتى، اعلام كرد كه اصلاً ايران به عراق حمله كرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظه شمارى مى كردم. كربلا در نظرم مجسم مى شد و مى ديدم كه چگونه اصحاب حسين(ع) يك تنه به صفوف دشمن حمله مى كردند و با چه شجاعتى مى جنگيدند، و با چه عشقى به خاك شهادت درمى غلتيدند…. و با اراده آهنين و ايمان كوه آسا و سلاح شهادت چگونه سيل لشكريان ابن سعد و يزيد را متلاشى و متوارى مى كردند، و چطور به قدرت ايثار و حقانيّت خود، داغ باطل و ذلت و نكبت بر جبين يزيد و يزيديان عالم مى زدند ...
و مى ديدم كه حسين(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مركب زمان و مكان مى راند، شمشير خونينش سنت تاريخ را پاره پاره مى كند و فرياد رعد آسايش، زمين سخت را آنچنان به لرزه درمى آورد كه موج هايى بر زمين به وجود مى آيد كه تا بى نهايت ادامه دارد… اين خاطرات در ذهنم دور مى زند، خونم را به جوش مى آورد و آرزو مى كردم كه صدام را بيابم و با يك ضربت او را به دو نيم كنم…
ديگر سر از پا نمى شناختم و اگر بزرگترين قدرت زرهى دنيا به مقابله ام مى آمد، بلادرنگ به قلب آن حمله مى كردم، از هيچ چيزى وحشت نداشتم و از هيچ خطرى روى نمى گردانم. به يزيد و صدام كثيف تر از يزيد لعنت و نفرين مى كردم و به جبروت و كبرياى حسين(ع) چشم داشتم.
و خدا را تسبيح مى كردم و به عشق شهادت به پيش مى تاختم.
نيمى از راه بين ابوحميظه و سوسنگرد طى شده بود و من بر سرعت خود مى افزودم، در اين هنگام، تانكى در اقصى نقطه شمال، زير رودكرخه، به نظرم رسيد كه به سرعت به سوى ما پيش مى آيد، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگيرند، و جوانى را با آر.پى.جى به جلو فرستادم كه تانك را شكار كند. اما تانك حضور ما را تشخيص داد؛ راه خود را به سمت جنوب كج كرده و به سرعت از روى جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گريخت و جوان آر.پى.جى به دست ما نتوانست خود را به تانك برساند.
در اين هنگام صحنه جنگ، در وسط معركه، به كلى آرام بود، حدود يك كيلومتر دورتر در جنوب موضع ما، تانكهاى دشمن، همراه با تريلرها و كاميون ها و جيپهاى زيادى درهم و برهم قرار گرفته بودند و گويا مى خواستند به خود آرايشى دهند، ولى توپخانه ما ساكت بود و آنها را نمى كوبيد تا آرايش آنها را به هم بزند! هليكوپترها كه در آغاز صبح براستى خوب فعاليت كرده بودند، ديگر به چشم نمى خوردند، هواپيمايى نيز ديده نمى شد، فقط بعضى از تانكهاى دشمن به سوى تانكهاى ما تيراندازى مى كردند، و بعضى از تانكهاى ما نيز جواب مى دادند. من مى دانستم اگر بخواهد داستان به همين جا خاتمه پيدا كند، وضع وخيم خواهد شد! زيرا مسلماً آتش دشمن شديدتر و قوى تر از آتش ماست و به انتظار آتش نشستن خطاست. مى دانستم كه دشمن دست بالا را دارد و اگر وضع به همين منوال ادامه پيدا كند، چه بسا كه دشمن آرايش هجومى به خود بگيرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناك شود.
بنابراين فوراً نامه اى مفيد و مختصر در پنج ماده براى تيمسار فلاحى نوشتم و به وسيله يكى از دوستان براى او فرستادم، در اين پيغام آمده بود: نيروهاى دشمن از سمت شمال جاده سوسنگرد به طرف جنوب در حال فرارند و هيچ خطرى نيست و مى خواهم كه:
۱- هر چه زودتر توپخانه ما دشمن را بكوبد و ساكت نباشد.
۲- بهترين فرصت براى شكار هليكوپترهاست، هر چه زودتر بيايند و مشغول شوند.
ضمناً اگر ممكن است هواپيماهاى شكارى ما نيز بيايند…
۳- هرچه تفنگ ۱۰۶ و موشك تاو از گروه ما در ابوحميظه وجود دارد فوراً به جلو بيايند.
۴- هر چه زودتر نيروى پياده براى تسخير شهر بيايد.
۵- تانكهاى گردان ۱۴۸ هرچه زودتر جلو بيايند و تانكهاى دشمن را اسير كنند.
تيمسار فلاحى نيز يك تفنگ ۱۰۶ را به رهبرى «حاج آزادى»، كه از بسيج شيراز آمده بود فرستاد كه ۶تانك زد؛ و يك موشك تاو به رهبرى «مرتضوى»، كه ۱۲تانك دشمن را شكار كرد، و ضمناً گروهى از نيروهاى پياده و تعليم ديده موجود در ابوحميظه را از سپاه پاسداران و نيروهاى ما، به فرماندهى سروان «معصومى»، كه از بهترين افسران رزمنده ما بود به جلو فرستاد. او هنگامى كه پيروزمندانه وارد سوسنگرد شد، تيرى بر سرش اصابت كرد و به شهادت رسيد. خلاصه، اين جوانان كسانى بودند كه پس از حادثه مجروح شدن من، كار را دنبال كردند و وارد شهر شدند.
پس از نوشتن نامه و ارسال آن براى تيمسار فلاحى، به حركت خود به سوى سوسنگرد ادامه داديم. سرانجام درختهاى خارج شهر را بخوبى مى ديديم و از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيديم. من نيز در افكار خودسير مى كردم و عالمى ملكوتى داشتم…
ناگهان از طرف راست، زير كرخه و در شمالشرقى سوسنگرد، گردوغبارى بلند شد و از ميان گردوغبار، هيكل آهنين تانك ها و زرهپوش هاى زيادى نمايان گرديد. اين تانك ها از ميان گردوخاك بيرون مى آمدند و درست به سمت ما حركت مى كردند. به يكى از جوانان گفتم پيش برود و نخستين تانك را شكار كند. او مقدارى پيش رفت، بر زمين دراز كشيد، و از فاصله ۲۰۰مترى نخستين گلوله را به سوى نخستين تانك پرتاب كرد. گلوله بر زمين كمانه كرد و بلند شد و به گوشه جلويى زنجير تانك اصابت كرد و يكباره سرنشينان آن و يكى دو تانك پهلويى، پياده شدند و پا به فرار گذاشتند. اما تانك هاى ديگر ايستادند. گويا فرمانده آنها دستورى صادر مى كرد، مشاهده كرديم كه تانكى از ميان آنها خارج شد و بسرعت به سوى مشرق حركت كرد. من فوراً فهميدم كه مى خواهد ما را دور زده و محاصره كند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحميظه قطع، و همه را درو كند… به يكى از جوانان گفتم كه خود را به آن تانك برساند، و به هر قيمتى شده است آن را بزند… جوان ما پيش دويد و بر زمين دراز كشيد و از فاصله ۳۰۰مترى شليك كرد؛ ولى متأسفانه موشك به آن تانك اصابت نكرد. تانك بر روى جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوى ما نشانه گيرى كرد. جوان ديگرى بر روى جاده سوسنگرد دراز كشيد و به سوى تانك شليك كرد، متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجيب و غيرمنتظره و وحشتناك آن كه ديگر آر.پى.جى نداشتيم، دشمن نيز فهميد كه سلاح ضدتانك ما تمام شده و به طوركلى فلج هستيم.
لحظات مخوف و دردناكى بود، ولى يكباره متوجه شدم كه جوانان ما مشت ها را گره كرده و با فرياد الله اكبر به سوى تانك روى جاده حمله كرده اند، مات و مبهوت شدم كه چگونه مى توان با شعار الله اكبر بر تانك غلبه كرد. بر خود مى لرزيدم كه هم اكنون دشمن همه دوستانم را با يك رگبار درو مى كند؛ اما در ميان بهت و حيرت، يكباره ديدم كه تانك چرخيد و به سمت جنوب گريخت و جوانان ما جوشان وخروشان با فرياد «الله اكبر»ى كه لحظه به لحظه رساتر مى شد آن را تعقيب مى كنند…
من نيز به دنبال جوانان به راه افتادم و به آنان دستور دادم كه به راه خود، به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات يابند… اما يكباره متوجه شدم كه تانكهاى دشمن در فاصله ۱۵۰مترى در خطوط مستقيم و هماهنگ به جلو مى آيند، و پشت سر آنها نيز سربازان مسلسل به دست، هر جنبنده اى را درو مى كنند. در يك ديد كوتاه توانستم حدود ۵۰ تانك و نفربر را با حدود چندصدنفر پياده برآورد كنم. آنها با نظم و ترتيب خاصّى پيش ميآمدند، تا همه ما را در چنگال محاصره خود درو كنند.براى يك لحظه احساس كردم كه اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما را در بربگيرد، همه شهيد خواهند شد. يكباره فكرى به نظرم رسيد كه جنبه انتحارى داشت، ولى سلامت دوستانم را كم و بيش تضمين مى كرد. فوراً تصميم سخت گرفتم و راه خود را ۱۸۰درجه كج كردم و بسرعت به سوى سوسنگرد به حركت درآمدم، اكبر چهره قانى نيز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدلله عسكرى نيز به ما ملحق گرديد. ما سه نفر شتابان به سوى سوسنگرد مى تاختيم و دوستان ما همچنان به سوى شرق مى رفتند.
دشمن، ما سه نفر را مى ديد كه در مقابل آنها به سوى سوسنگرد مى رويم و مواظب آنها هستيم در نتيجه اين كار همه توجه دشمن به ما جلب شد، آنها دوستان ديگر ما را رها كرده و هدف هجوم خود به سوى ما سه نفر قرار دادند، و اين همان چيزى بود كه من نيّت كرده بودم و احساس سبكى مى كردم كه خطر از دوستان ما گذشته است. البته دشمن فكر نمى كرد كه ما فقط سه نفريم، بلكه تصور مى كرد كه عده زيادى هستند كه فقط سه نفر آنها را ديده است. ما از درون يكى از مجارى آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رسانديم. همچنان به راه خود به سوى سوسنگرد ادامه داديم. اكبر گاهگاهى سرك مى كشيد و مى گفت: «دشمن به صدمترى يا پنجاه مترى ما رسيده است.» خط اول دشمن به استعداد ۵۰ تانك و نفربر، و پشت سر آنها نيروهاى ويژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پيش مى آمدند. پشت سر آنها، خط دوم و سوم نيز وجود داشت كه شامل توپخانه و ضدهوايى و كاميونها و غيره بود….
فاصله آنها كمتر و كمتر شد تا به نزديكى جاده آسفالته سوسنگرد رسيدند. من در اين لحظات به دنبال محل مناسبى براى سنگر مى گشتم كه در پشت آن كمين كنم. اكبر پيشنهاد كرد كه در داخل يكى از مجارى آب زير جاده سنگر بگيريم، من نپذيرفتم، زيرا دشمن با پرتاب يك نارنجك و يا يك گلوله توپ تانك به داخل تونل همه ما را نابود مى كرد. ديگر فرصتى نبود، دشمن درست به پشت جاده رسيده بود، من هم اجباراً پشت يك برجستگى كوچك خاك كه حدود ۵۰سانتيمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اكبر در طرف چپ، و عسكرى در طرف راست من بر زمين درازكش خوابيدند. اكبر مطمئن بود كه هر سه ما شهيد مى شويم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنيدم كه اكبر زير لب مى گفت: «آنقدر از دشمن مى كشم تا شهيد شوم.» خود را بر روى زمين جابه جا مى كرديم و مسلسل خود را آماده تيراندازى مى كرديم كه يكباره چهار تانك و زره پوش بر روى جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زير رگبار گلوله آنها قرار گرفت. كماندوهاى عراقى نيز بالا آمدند و فوراً به طرف ما سرازير شدند و درگيرى شديدى ميان ما و كماندوهاى عراقى آغاز گرديد. در چند لحظه از سه طرف محاصره شديم. سرتاسر جاده آسفالته كه چند متر از زمين ارتفاع داشت، از سوى دشمن پوشيده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش يا هفت متر فاصله داشتند. در دو طرف چپ و راست ما نيز، به فاصله حدود ۱۰مترى، كماندوهاى عراقى سنگر گرفتند و شروع به تيراندازى كردند و خطرناكتر آن كه، از حد برجستگى آن تپه خاك ۵۰سانتيمترى نيز گذشتند و از پشت، بدون حفاظ، بر ما مسلط شدند. فكر مى كنم كه در همان لحظات اول، اكبر عزيز، توسط همان گروه دست چپى، از فاصله نزديك به شهادت رسيد. گلوله اى بر كلاه خودش نشست و از آن خارج شد. من مى چرخيدم و به چپ و راست تيراندازى مى كردم و از نزديك شدن آنها ممانعت مى نمودم. احساس كردم كه وضع خيلى وخيم است. در زمين هموار و از دو طرف، توسط گروهى كثير محاصره شده ام و ادامه نبرد در آن محل به صلاح نيست. با يك حركت سريع خود را به طرف ديگر برجستگى خاك پرتاب كردم. اين برجستگى را سنگر نموده و عراقيهاى دو طرف را به گلوله بستم و آنها شروع به عقب نشينى كردند. در همين لحظات، گويا الهامى به من شد. به تانكهايى كه پشت سر من، روى جاده ايستاده بودند نظر انداختم. متوجه شدم كه يكى از آنها به سوى من هدف گيرى مى كند. يكباره با يك ضربت خود را به طرف ديگر خاك پرتاب كردم، كه ناگهان، توپى يا موشكى درست بر جاى سابق من به پهلوى خاك نشست و آتش و انفجارى شديد به وجود آورد كه تا حدود ده متر به آسمان شعله كشيد و يك تكه آهن داغ و سنگين آن به پاى چپم اصابت كرد و خون فوران نمود. فوراً به سوى برجهاى تانكها و نفربرها يك رگبار گلوله گشودم، و با كمال تعجب مشاهده كردم كه هر چهار تانك يا نفربر، به پشت جاده مى خزيدند و به عبارت ديگر، گريختند.
فوراً متوجه دشمنان ديگر شدم و در چپ و راست به نبرد پرداختم و در اين ضمن چندين بار اجباراً به طرف ديگر برجستگى خاك رفتم، ولى مجدداً به علت ورود تانكهاى جديد به معركه و حضور آنها بر بالاى جاده آسفالته، مجبور شدم كه به جاى اول خود بازگردم. هنگامى كه با گروهى از عراقيها در سمت راست مى جنگيدم، يكباره متوجه گروه سمت چپ شدم و ديدم كه آنها به فاصله نزديكى رسيده اند و به سوى من نشانه مى روند. همان زمان كه رگبار گلوله خود را بر روى آنها مى ريختم، گلوله اى به پاى چپم اصابت كرد، از پائين ران داخل و از بالاى آن خارج شد و شلوارم گلگون گرديد. فوراً خود را به طرف ديگر خاك پرتاب كردم و با دو رگبار چپ و راست، هر دو گروه را به عقب راندم. نبرد من به حدنهايت خود رسيده بود، رگبار گلوله بر همه اطرافم مى باريد و من بسرعت مى غلتيدم و مى خزيدم و از نقطه اى به نقطه ديگر خود را پرتاب مى كردم و هر جنبنده اى را با يك رگبار بر خاك مى انداختم.
رقصى چنين ميانه ميدانم آرزوست…
شب تاسوعا بود و تصور عاشورا؛ و لشكريان يزيد كه مرا محاصره كرده بودند و ديوار آهنين تانكها كه اطراف مرا سد كرده و آتشبار شديد آنها كه مرا مى كوبيد، و هجوم بعد هجوم كه مرا قطعه قطعه كنند و به خاك بيندازند…و من تصميم گرفته بودم كه پيروزى حتمى ايمان را بر آهن به ثبوت برسانم و برترى قاطع خون را بر آتش نشان دهم و برّندگى اسلحه شهادت را در ميان سيل دشمنان بنمايانم و ذلت و زبونى صدها كماندوى صدام يزيدى را عملاً ثابت كنم.احساس مى كردم كه عاشوراست و در ركاب حسين(ع) مى جنگم و هيچ قدرتى قادر نيست كه مرا از مبارزه باز دارد، مرگ، دوست و آشناى هميشگى من، در كنارم بود و راستى كه از مصاحبتش لذت مى بردم.
احساس مى كردم كه حسين(ع) مرا به جنگ كفّار فرستاده و از پشت سر مراقب من است، حركات مرا مى بيند، سرعت عمل مرا تمجيد مى كند، فداكارى مرا مى ستايد و از زخمهاى خونين بدنم آگاهى دارد؛ و براستى كه زخم و درد در راه او و خداى او چقدر لذتبخش است.
با پاى مجروح خود راز و نياز مى كردم: اى پاى عزيزم، اى آنكه همه عمر وزن مرا تحمل كرده اى، و مرا از كوه ها و بيابان ها و راه هاى دور گذرانده اى، اى پاى چابك و توانا، كه در همه مسابقات مرا پيروز كرده اى، اكنون كه ساعت آخر حيات من است از تو مى خواهم كه با جراحت و درد مدارا كنى، مثل هميشه چابك و توانا باشى و مرا در صحنه نبرد ذليل و خوار نكنى… و براستى كه پاى من، مرا لنگ نگذاشت و هر چه خواستم و اراده كردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خيزها و حركاتم وقفه اى به وجود نياورد.
به خون نيز نهيب زدم: آرام باش، اين چنين به خارج جارى مشو، من اكنون با تو كار دارم و مى خواهم كه به وظيفه اى درست عمل كنى…
رگبار گلوله از چپ و راست همچنان مى باريد و من نيز مرتب جابه جا مى شدم و با رگبار گلوله از نزديك شدن آنها ممانعت مى كردم، يكبار، در پشت برجستگى خاك كه عادتاً مطمئن تر بود متوجه سمت چپ شدم، ديدم در فاصله ده مترى، چند نفر زانو به زمين زده و نشانه گيرى مى كنند، لباس ببرپلنگى متعلق به نيروهاى مخصوص را به تن داشتند، سن آنها حدود ۳۰ تا ۳۵ ساله بود، من نيز بدون لحظه اى تأخير بر زمين غلتيدم و در همان حال رگبار گلوله را بر آنها گشودم؛ آنها به روى هم ريختند و ديگر آنها را نديدم و فوراً خود را به سمت ديگر برجستگى خاك پرتاب كردم؛ در طرف راست نيز گروه هاى زيادى متمركز شده بودند و تيراندازى شديدى مى كردند، بخصوص كه عده زيادى در داخل تونل، زير جاده سوسنگرد، در ده مترى من، سنگر گرفته بودند و از آنجا تيراندازى مى كردند، و من نيز گاهگاه رگبارى به سوى آنها مى گشودم و آنها عقب مى رفتند. يكبار يكى از آنها گفت: يا اَخى، اَنَاجُنْدى عراقى لاتَضْرِبْ على… اما سخنش تمام نشده بود كه به يك رگبار پاسخش را دادم… فرماندهى دشمن، فرمان عقب نشينى صادر كرده بود، چرا كه اين همه تانك و نفربر و سرباز او نمى توانستند به علت وجود يك چريك خيره سر معطل شوند. همه نيروى خود را جمع كرده بودند كه او را خاموش كنند، اما ميسرشان نشده بود و نمى توانستند بيش از آن صبر كنند، بنابراين تانكها و نفربرها از دو طرف من شروع به حركت كردند و رهسپار جنوب شدند؛ مى ديدم كه نيروهاى زرهى آنها پيش مى آيد و در اين محل به دو شقه مى شوند، نيمى از طرف راست و نيمى ديگر از طرف چپ به سمت جنوب مى روند، درحالى كه تيراندازى نيروهاى مخصوص آنها همچنان ادامه دارد و ما نيز بى توجه به عبور اين هيولاهاى آهنين به نبرد خود با نيروهاى مخصوص ادامه مى داديم. حداقل ۵۰ تانك و نفربر گذشتند؛ توپ هاى بزرگ و بلند؛ ضدهوايى ها، كاميون ها و تريلرهاى مهمات همه گذشتند و فقط حدود ۲۰مترى در وسط، يعنى حريم ما بود كه براى آنها اسرارآميز مى نمود. آنها اين نقطه را دور مى زدند و به راه خود ادامه مى دادند…
يكى از آخرين كاميون ها، حامل ۱۰ تا ۱۵ سرباز بود و از حدود ۱۰مترى من مى گذشت. فكر كردم كه با اين پاى تير خورده، احتياج به يك ماشين دارم كه مرا به شهر برساند؛ يك رگبار گلوله بر آنها بستم، سربازانش پياده شدند و پا به فرار گذاشتند و هيچ يك از آنها تصميم به مقابله نگرفتند، حتى كليد را نيز در داخل ماشين رها كردند و من با همين كاميون خود را به بيمارستان اهواز رساندم.
اين درگيرى حدود نيم ساعت به طول انجاميد و حدود ساعت ۱۱ صبح تقريباً همه آنها فرار كردند و به سمت جنوب رفتند. من صداى دور شدن همهمه آنها را مى شنيدم و دور شدن سربازانش را نيز مى ديدم، ولى تا حدود يك ساعت در همان محل به صورت آماده باش ماندم؛ زيرا هنوز از غيبت دشمن مطمئن نبودم، احساس مى كردم كه هنوز هستند و احتمالاً برنامه اى دارند؛ بخصوص كه از بالاى جاده سوسنگرد، لوله تانك و سيم آنتنى را مى ديدم و مطمئن بودم كه تانكى هنوز در آن طرف جاده، در۱۰مترى من حضور دارد. شروع به جست وجو كردم، سينه خيز و با احتياط كامل به هر طرف مى رفتم. نگاه مى كردم، گوش فرا مى دادم؛ همه جا سكوت مستقر شده بود… به سمت اكبر رفتم… درحالى كه فكر مى كردم هر دو همراهم شهيد شده اند؛ زيرا، هيچ فعاليتى از طرف آنها نمى ديدم… اكبر! اكبر!… جوابى نمى آمد. غبارى از اندوه و غم بر دلم نشست، سينه خيز خود را به طرف راست كشاندم و عسكرى را صدا زدم، با كمال تعجب جواب او را شنيدم، او در زير بوته ها مخفى شده بود، و اصلاً دشمن از وجود او آگاهى نداشت، و الحمدلله جان سالم به در برده بود… عسكرى سينه خيز به سراغ من آمد. او را به سراغ اكبر فرستادم، يكباره صداى ضجه اش را شنيدم كه بر سر و روى خود مى كوفت… او را آرام كردم و به سوى خود طلبيدم؛ هنگامى كه چشمش بر پاى خونينم افتاد، دوباره ضجه كرد، گفتم: «وقت اين حرفها نيست، ما اكنون خيلى كار داريم.» لوله توپ و آنتن بلندى را كه از وراى جاده سوسنگرد نمايان بود به او نشان دادم و گفتم كه از زير تونل جاده برود و تحقيق كند و برگردد. او رفت و پس از چند دقيقه مضطرب و ناراحت برگشت و گفت يك تانك بزرگ آنجا ايستاده است، به او گفتم: «من مى دانم كه تانك است و لوله آن را مى بينم، اما مى خواهم بدانم سربازى در آن هست يا نه؟» عسكرى دوباره رفت و آرام آرام به تانك نزديك شد و بالاخره فهميد كه سرنشين ندارد و همه رفته اند و زنجير تانك قطع شده است. اينبار با اطمينان برگشت و خبر داد كه همه رفته اند، آنگاه من خود را سينه خيز به تونل زير جاده رساندم و از آنجا همه اطراف را زيرنظر گرفتم. به عسكرى گفتم ماشين عراقى را آماده كند تا به بيمارستان برويم. در اين هنگام كه حدود ساعت ۱۲ بود، دوست ما آقاى كاويانى و گروهى از سپاه پاسداران و گروه هاى ديگر دسته دسته به سوى سوسنگرد مى رفتند؛ ما هم با عسكرى و كاويانى سوار كاميون عراقى شديم و يك راست به بيمارستان جندى شاپور اهواز رفتيم. در ميانه راه، در ابوحميظه، با تيمسار فلاحى برخورد كردم، ابتدا از ديدار كاميون مهمات عراقى تعجب كرد، و سپس مرا بوسيد و گفت كه از دوستان ما شنيده است كه من مجروح و اسير عراقى ها شده ام تيمسار فلاحى دعا كرده بود كه خدا بهتر است جسد مرا به آنها برساند، ولى اسير عراقى ها نگرداند. او مى گفت: «اكنون كه خداوند تو را زنده به ما بازگردانده است، تو بازيافته هستى» و از اين بابت خدا را شكر مى كرد.
فراموش كردم كه بگويم، قبل از سوار شدن به كاميون و انتقال به اهواز، به يكى از دوستان رزمنده ام مأموريت دادم كه جسد اكبر را بردارد و به شهر بياورد. او نيز تنها به سراغ اكبر رفت و يكباره چند متر آن طرفتر، زير بوته ها، ۸ كماندوى عراقى را يافت و فوراً با آنها درگير شد. در نتيجه، ۳ نفر از آنان كشته شدند و ۵ نفر ديگر التماس كردند و دست و پايش را بوسيدند و مى گفتند كه ما مسلمانيم. بنابراين آن دوست ما، دستها و چشمهاى آنها را بست و به همراه خود آورد.
نظرات شما عزیزان: